شبی که ساواک به خانه یک جراح حمله کرد
تاریخ انتشار: ۱۵ بهمن ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۷۰۱۲۹۹۴
«پاسی از شب نگذشته بود که صدای همهمه از کوچه بلند شد. صدای ممتد زنگ خانه به صدا درآمد. ساکت شدیم و در را باز نکردیم که ناگهان قفل در با تفنگ باز شد و تعداد زیادی مأمور به خانه وارد شدند. تنها کاری که کردیم، این بود که بچهها را برای حفظ جانشان زیر لحاف کرسی پنهان کردیم. رحم و مروتی نداشتند.»
به گزارش خبرنگار ایمنا، دفتر خاطرات این سرزمین مملو از یادمان مردان و زنان بسیاری است که با هدایت امام خمینی (ره) برای رسیدن به استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی تلاش کردند و هر کدام برای برپا کردن پرچم عزت ایران اسلامی نقشی هرچند کوچک به عهده گرفتند و امروز شاید از کسانی که بر موهایشان گرد سپید زمانه نشسته، درباره انقلاب بپرسید، خاطرهای در گوشه ذهن داشته باشد، خاطراتی که باید بارها تکرار و از زبانهای گوناگون شنیده شوند تا گرد زمانه بر آنها ننشیند و آینه پیشروی نسل جوان باشد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
صدیقی یوسفی، مادر شهید مجید ابوترابی روایتگر یکی از این خاطرات میشود، خاطرهای که در یک شب سرد زمستانی سال ۱۳۵۷ در خانه آن اتفاق افتاده است، خانه دکتر محمدعلی ابوترابی، جراح نجفآبادی که باوجود ممنوعیت شدید اعلام شده در درمان مجروحان درگیریها و تظاهرات مردمی به درمان آنها میپرداخت و به همین علت منزل او مورد حمله شدید مأموران ساواک قرار گرفت.
آن شب از تهران مهمانهای زیادی داشتیم، به سبک خانههای قدیم، کرسی وسط پذیرایی بود و منبع گرمایی خانه هم یک بخاری نفتی. آن روز دکتر چندین مجروح بدحال تظاهرات را در بیمارستان و مطب مداوا کرده بود و مأموران شاه، برای دستگیری او به همه جا گسیل شده بودند. عصر که شد، به خانه آمد، نمازش را خواند و گفت: من باید بروم و ممکن است خانه مورد تعرض و هجوم مأموران قرار بگیرد. خیلی مواظب باشید و صبوری کنید و نترسید.
دلهره عجیبی داشتم. شب شد و من هم مشغول پذیرایی از مهمانان شدم. خانه ما بزرگ و شلوغ بود. داخل زیرزمین چند جوان به همراه پسرم مجید جلسه داشتند و چندین تن از پسرهای فامیل که موعد سربازی آنها فرا رسیده بود، اما به دلیل اینکه نمیخواستند دستگیر شوند سرهایشان را تراشیده بودند و به خانه ما پناه آورده بودند، هم حضور داشتند.
پاسی از شب نگذشته بود که صدای همهمه از کوچه بلند شد. صدای ممتد زنگ خانه به صدا درآمد. ساکت شدیم و در را باز نکردیم که ناگهان قفل در با تفنگ باز شد و تعداد زیادی مأمور به خانه وارد شدند. تنها کاری که کردیم این بود که بچهها را برای حفظ جانشان زیر لحاف کرسی پنهان کردیم. رحم و مروتی نداشتند. فضای خانه را گشتند، اما دکتر را نیافتند. به ناچار به اهل خانه هجوم آوردند. اینقدر با قنداق تفنگهایشان بر روی لحاف کرسی زدند که سر تمام آن بنده خداهایی که آنجا پنهان شدند، زخمی و خونی شده بود.
مأموران ساواک داد میزدند و سراغ محل اختفای دکتر را میگرفتند و چون پاسخی دریافت نکرده بودند، شروع به شکستن وسایل خانه کردند، هر چه اسباب شکستنی بود، شکستند، از شیشههای اتاقها گرفته تا وسایل تزئینی و دکوری و حتی تمام ظرف و ظروف آشپزخانه. شاید دیگر هیچ چیز در خانه سالم نمانده بود.
یکی از آنها برای ترساندن من و بازجویی، به سراغم آمد. اسلحهاش را روی گردنم گذاشت و گفت: یا جای مخفی شدن دکتر را میگویی یا کشته میشوی! زبانم بند آمده بود که ناگهان مجید که یک پسر نوجوان بود با شجاعت خودش را روی من انداخت و گفت: مادر اجازه نمیدهم آسیبی به تو برسد حتی اگر کشته شوم. تو باید سایهات بالای سر خواهرهایم باشد.
مجید به مأمور ساواک گفت: باید اول من را بکشی بعد مادرم را و آنقدر مقاومت کرد تا آن مأمور از کشتن من صرفنظر کرد. توی کوچه هم بلوایی به پا بود. دو تا ماشین پر از سرباز در کوچه منتظر بودند تا در صورت هر گونه مقاومت و اتفاقی به منزل ما هجوم بیاورند. هر کس از همسایهها که سرش را از خانهاش بیرون میآورد، با اسلحه تهدید میشد. رئیس ساواکیها که از نیافتن دکتر و بسته ماندن دهان ما، مستأصل شده بود، دستور آتش زدن خانه را داد، دبه نفت را روی بخاری ریختند، آتش گسترش پیدا کرد و شعله آن تا سقف رسید.
بعضی از بچهها و اهالی خانه به حیاط پناه بردند و زیر بوتهها و دار و درخت آنجا پنهان شدند. بعضی از جوانها هم از قبل به پشتبام پناه برده بودند. وضعیت عجیبی بودو به ناگهان دستور دادند، نیروهای کمکی به داخل بیایند و پشتبام، زیرزمین و حیاط را بگردند.
در همین زمان نمیدانم به چه علتی، برق خانه قطع شد و خاموشی همه جا را فرا گرفت. شاید به خاطر آتش بود و یا شاهد به قولی بهتر یک معجزه رخ داده بود. به خاطر تاریکی مطلق، مأمورانی که در حال رفتن به زیرزمین و پشتبام بودند، به ناچار برگشتند. زیرزمین ما پر بود از جوانهای انقلابی پاک و شجاع که همان شب، همانجا با خاکهایی که با آن انارها را برای تازه ماندن کته کرده بودیم، غسل شهادت کرده بودند، اما گویا با قطع شدن برق، خدا اراده کرده بود صحیح و سالم بمانند.
پس از رفتن مأموران، همه دست به دست هم دادیم و با هر وسیلهای که میسر بود اعم از پتو و لحاف و آب، آتش را خاموش کردیم. منزل دیگر جایی برای ماندن نداشت و به ناچار به خانه یکی از همسایهها پناه بردیم. وقتی آقای دکتر به خانه برگشت و کلید را در قفل گردانده بود از جای تیرها و بوی دود و سوختگی متوجه وخامت اوضاع شده بود و با اشاره یکی از همسایهها فهمیده بود که برای اهالی خانه اتفاقی افتاده است. چند روزی به سختی و در التهابی شدید برای ما طی شد و مجبور شدیم برای در امان ماندن از وحشیگری ساواک و حفظ جانمان به ناچار، یک ماهی را به تهران و به منزل یکی از آشنایان برویم و پنهان شویم تا آبها از آسیاب بیافتد.
از مطب نیز چیزی باقی نمانده بود. دکتر ابوترابی مرد بسیار نترس و شجاعی بود و حتی مجروحان را در خانه مداوا میکرد و تعدادی را که بدحال بودند به سختی در بیمارستان بستری میکرد. خاطرم هست، یکی از این جوانان، تیری به ریهاش خورده بود و احتیاج مبرم به خون داشت. آقای دکتر با چه دردسری او را به بیمارستان برد و جانش را نجات داد.
حالا آن روزهای پر از خطر تمام شده، مجید در جنگ شهید شده و دکتر محمدعلی ابوترابی هم سالهاست به رحمت ایزدی پیوسته است، اما خاطرات آن روزها و بقیه روزهای شیرین و گاهاً سخت، هنوز هم در خاطرم زنده است.
کد خبر 638680منبع: ایمنا
کلیدواژه: انقلاب اسلامی دهه فجر ساواک روزهای انقلاب ماموران ساواک استقلال آزادي و جمهوري اسلامي امام خمینی ره فجر 44 شهر شهروند کلانشهر مدیریت شهری کلانشهرهای جهان حقوق شهروندی نشاط اجتماعی فرهنگ شهروندی توسعه پایدار حکمرانی خوب اداره ارزان شهر شهرداری شهر خلاق
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.imna.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایمنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۰۱۲۹۹۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
ساواک چطور «شیخ احمد کافی» را حذف کرد؟
هنوز مدت زمانی از این گفت و گو نگذشته و مسافت چندانی طی نشده بود و ما در بین راه دو پاسگاه ژاندارمری قوچان و چناران بودیم که ناگهان مشاهده کردیم که یک ماشین ارتشی از طرف مقابل ظاهر شده و به سوی ما می شتابد. گویا ماشین سواری ما را نشانه گرفته بود.
به گزارش ایسنا، جهان نیوز نوشت: حادثه تصادف مرحوم احمدکافی روایتی عجیب و شنیدنی دارد که با بیان مقدمه ای حادثه را از زبان خانواده آن مرحوم به نگارش در خواهیم آورد.
شهر قوچان، در فاصله ۱۲۰ کیلومتری مشهد قرار دارد و معمولاً با حدود دو ساعت طی طریق میتوان به مشهد رسید شهر چناران هم در ۵۵ کیلومتری مشهد و در همین مسیر قرار دارد که برای رسیدن به مشهد باید از آن گذشت. کاروان خانوادگی کوچک (مرحوم) کافی به رانندگی جعفر عنابستانی پس از ترک شهر قوچان مسیر خود را به طرف مشهد میپیمود.
خانواده (مرحوم) کافی که خود همسفر ایشان در این مسافرت بود چنین نقل می کنند:
پس از ترک شهر، قوچان وارد جاده اصلی مشهد شدیم. راننده ما جعفر، بنا به هر نیت نامعلومی پای خود را بر روی پدال گاز ماشین گذاشته و با سرعت غیر قابل تصور و خطرناکی ماشین را می راند. (آقای) کافی و سایر سرنشینان و بچه ها چندین بار از او خواستند و خواهش کردند که با این سرعت رانندگی نکند؛ چون حادثه آفرین و خطرناک است.
(آقای)کافی خود چندین بار به جعفر گفت: جعفر مگر میخواهی ما را بکشی که با چنین سرعتی رانندگی میکنی؛ از سرعت کم کن؛ ما میخواهیم سالم به مشهد برسیم؛ ولی متأسفانه با کمال تأثر، جعفر سکوت اختیار کرده، به تذکرات و حرف های ما توجهی نداشت و بی اعتنا، کماکان با سرعت سرسام آور مورد نظر خود رانندگی می کرد. در آن لحظات ما همگی آشفته و مضطرب و در بیم و هراس بودیم و کاری از ما ساخته نبود؛ چون نه توان جلوگیری او را داشتیم و نه هنر رانندگی به ناچار در زیر لب شهادتین خود را میگفتیم و با خدای خود راز و نیاز می کردیم.
هنوز مدت زمانی از این گفتگو نگذشته و مسافت چندانی طی نشده بود و ما در بین راه دو پاسگاه ژاندارمری قوچان و چناران بودیم که ناگهان مشاهده کردیم که یک ماشین ارتشی از طرف مقابل ظاهر شده و به سوی ما می شتابد. گویا ماشین سواری ما را نشانه گرفته بود.
ماشین، با یک چشم بر هم زدن با سرعت و شدت هرچه تمام تر از جلو با ماشین ما برخورد و اصابت نمود. عجیب این بود که ماشین ارتشی، سمت و سوی جلوی ماشین پژوی سفیدرنگ (آقای) کافی را هدف گرفته و با آن برخورد کرد و کافی به همراه یکی از فرزندانش در صندلی جلوی ماشین در کنار راننده خود قرار داشتند.
پس از این تصادف هولناک و وحشتناک نمی دانیم چگونه این ماشین ارتشی ما را در آن دشت و بیابان، از روی کینه و ددمنشی تنها رها کرد. با استفاده از آشنایی راه و موقعیت جاده به سرعت از صحنه حادثه و معرکه هولناک و مخوف گریخت و فرار نمود و از نظرها پنهان شد.
این بی وجدانان خودفروخته بی دین، حتی لحظه ای به آه و ناله کودکان معصوم و بی گناه و بی تقصیر و دختران و پسران مجروح و همسر کمر شکسته و بدن غرقه به خون (مرحوم) کافی در این حادثه ترحمی نکرده؛ با قساوت و شقاوت هرچه تمام تر گذشتند و گریختند.
پس از این حادثه مامورین ساواک گزارش داده بودند که در این محدوده چندین سواری دیگر نیز به هم خورده و چندین کشته نیز داشته است و چنین جلوه داده بودند که کافی بر اثر این تصادف طبیعی جاده ای فوت کرده است.
آنچه در این تصادف کافی نمایان بود و بعدها نیز آشکارتر شد و مورد تأیید هم قرار گرفت این بود که مأموران امنیتی رژیم از قبل مسیر سفر و حرکت کاروان (مرحوم) کافی را از تهران تا مشهد زیر نظر داشتند و قبلاً با هماهنگی های لازم طرح شهادت و نابودی او را ریخته بودند و هر لحظه ورود و خروج ماشین او را به شهرها و مکانهای مختلف گزارش میدادند.
منبع: کتاب کافی واعظ شهیر؛ تدوین دکتر مهدی کافی
انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی
پی نوشت: برادر مرحوم کافی از احتمال کشته شدن او در آمبولانس توسط عوامل ساواک، سخن گفته است. حجت الاسلام پناهیان در اینباره می گوید: «کافی یکمرتبه در سخنرانی خود نام حضرت امام(ره) را به زبان آورد و همین باعث شد که مأمورین ساواک در راه، یک تصادف ساختگی برای او ترتیب دهند و بلافاصله بعد از تصادف، ایشان را از خودرو بیرون آورده و به یک آمبولانس منتقل کنند. آن مأمور ساواک که مسئول اجرای نقشه بود، خودش اعتراف کرده است که در آمبولانس، به ایشان آمپول هوا زدم و او را به شهادت رساندم».
انتهای پیام